گربهای از آن سوی پیادهرو رد میشود و شما تا شب تپش قلب دارید. در هر رستورانی حاضر نیستید لب به غذا بزنید، چون فکر میکنید بیماری همه جا در کمین است؛ یا زمانی که همه اقوام و دوستان در مراسم خاکسپاری حاضرند، در خانه میمانید. شاید باورش سخت باشد اما من، فرنوش مومنی سالهای زیادی از زندگیم با این ترسها گذشت؛ با فوبیا. گذشتهای که آینده زندگیم را تغییر داد. در این مقاله میخواهم بگویم چطور تصمیم به درمان گرفتم؟ چرا من آن همه درگیر انواع فوبی بودم؟ چگونه این جذابترین و نچسبترین دوستم درمان شد؟ میخواهم بگویم فوبیا مثل خوره روحت را می خورد اگر دربارهاش حرف نزنی.
داستان من و فوبیا
خوب یادم است وقتی گفت: «داری دستم را میشکنی». صدایش آرام بود اما مرا بهخود آورد. درحالیکه پایم را تازه روی اولین پله هواپیما گذاشته بودم، انقباض شدیدی در عضلات گردنم حس میکردم، انگشتان دستم عرق سردی داشت و پاهایم از سنگینی مرا به زمین دوخته بود. همراهی همسرم دلگرمی خوبی بود اما چیزی را تغییر نداد.
این اولین مواجهه من با فوبیا بود. ترسی نفسگیر؛ وحشتی که تا مغز استخوانم پیشمیرفت و عبور از آن غیرممکن بهنظرمیرسید. اما فوبیا برای من به ترس از ارتفاع ختم نمیشد. ترس از حیوانات، ترس از آلودگی هوا، ترس از خوردن غذای بیرون از خانه و … از زمانی که بهیاد میآوردم همزاد من بودند. بالاخره وقتی زندگی تا جای ممکن عرصه را بر من و خانوادهام، همسرم، دوستانم و همه اطرافیانم تنگ کرد و مرا دچار عذاب وجدان؛ زمان تصمیم بزرگ فرارسید.
گام به گام تا درمان فوبیا
با شروع درمان متوجه شدم بخش مهمی از فوبیهای من به کودکیم برمیگردد. پس اولین قدم برای من روبرو شدن با طرحوارههایم و درمان شناختی بود.1 از نظر درمانگرم شکلگیری همه آن ترسها، مراقبتهای بیش از اندازه والدینم بود. مسئلهای که پذیرش آن برایم چندان ساده نبود. اما استفاده از تکنیک صندلی خالی 2 توانست کمکم کند. برای مواجهه با موقعیتهای واقعی فوبی هم استفاده از مواجهه تدریجی4 تجربه خوبی برایم بود. مثلا برای درمان آکروفوبیا (ترس از ارتفاع) ابتدا باید عبور از پل عابر پیاده، بعد رفتن به بام تهران، ارتفاعات جاده چالوس و در نهایت پرواز با هواپیما تجربه میکردم.
شروع مسیری متفاوت
در همان مسیر درمان متوجه شدم صدها نوع فوبی خاص وجود دارد که درمان هر یک با دیگری متفاوت است. یادگرفتم مواجهه همیشه راهحل درستی نیست. مثلا برای آنها که هموفوبیا (ترس از خون) دارند، روبرو شدن با یک قطره خون کافیست تا به کما بروند. درک این بیماری و درمان آن، من را به دنبال خود میکشاند. در بستهای که دروازه ورود من به دنیای روانشناسی شد.
حالا که نزدیک به 10 سال از آن روزها میگذرد، باوجود درمان همه فوبیهایم هنوز ترس از حیوانات با من همراه است. اما پیبردهام که تنها نیستم. فهمیدهام هر سال تعداد زیادی به فهرست مبتلایان فوبیا اضافه میشود. میدانم زیادند مردانی که بخاطر ترس از تمسخر، تا پایان عمر حتی یکبار هم درباره فوبی خود حرف نمیزنند. با زنان بسیاری روبرو شدم که فوبیشان را نمیشناختند یا نگرانی از قضاوت شدنشان، آنها را به سکوت کشانده بود. من اینجا هستم تا با هم درباره فوبیا حرف بزنیم، تجربههایمان را بهاشتراک بگذاریم و برای عبور از آن به هم کمک کنیم.
منبع: