در دهه 1900 میلادی و در مقابله با روانکاوی فرویدی، رفتاردرمانی به تدریج اوج گرفت. در آن برهه از زمان، رفتار اهمیت بسیار بیشتری از فکر و احساس یافت. با آزمایش های پاولوف و سپس کارهای واتسون و بعد از آن اسکینر و دیگران، رفتاردرمانی به تدریج قدرت بیشتری پیدا کرد. رفتار ظاهری، پاسخ به محرک و آن چه به طور مستقیم قابل مشاهده و اندازه گیری بود، بیشترین اهمیت را داشت. راهکارهای برآمده از این رویکرد موج اول رفتاردرمانی نامیده شد و تا سال ها رویکرد غالب روان شناسی بود.
اما همه پدیده ها و مشکلات، ماهیت رفتاری ندارند؛ مثلا نشخوار ذهنی ، نگرانی ، افکار وسواسی و اضطراب. بنابراین، به مرور زمان رویکرد رفتاری دستخوش تغییر و تحولاتی شد. رفتاردرمانی به دلیل جامع نبودن و نادیده گرفتن وجوه مهمی از روان انسان یعنی فکر و احساس، خیلی زود جایگاه اول خود را به موج دوم یعنی درمان های شناختی رفتاری داد. به علاوه به تدریج الگوهای شناختی معرفی شدند که مسیر را برای رشد رویکرد رفتاری شناختی هموارتر کردند.
رفتار درمانی شناختی، اولین بار به طور رسمی توسط آرون بک و با کار روی اختلالات خلقی و اضطرابی آغاز شد. بک روی فکرهای خودکار، میانجی و بنیادین تاکید داشت. در این رویکرد بیشترین تأکید بر مفاهیم شناختی و ذهنی است. مفاهیم رفتاری در کنار مفاهیم شناختی است که در درمان معنا پیدا می کنند. در رویکرد شناختی رفتاری این طور بیان می شود که فکرها باعث شکل گیری رفتار میشوند. بازسازی فکر و حذف و اصلاح فکرهای ناکارآمد اهمیت زیادی دارد؛ و خطاهای شناختی با کمک تکنیک های شناختی شناسایی و حل میشوند.
هر دو دسته درمان های موج اول و دوم به دنبال تغییر رفتار آشکار و قابل مشاهده بیرونی هستند. با این تفاوت که در موج اول، خود تغییر رفتار مستقیما مورد هدف است؛ اما موج دوم تاکید بر تغییر فکر دارد تا از این طریق رفتار تغییر کند. به بیان ساده تر در موج اول تغییر مستقیم و در موج دوم تغییر غیر مستقیم اتفاق می افتد. در رویکرد شناختی-رفتاری عامل اصلی تغییر رفتار، ارتباط بین محرک و پاسخ نیست؛ بلکه این جا متغییر میانجی فکر و پردازش اطلاعات در ذهن مطرح می شود.
امروزه از این روش برای درمان اختلالات مختلف اضطرابی ( مانند اختلال اضطراب فراگیر ، اختلال استرس بعد از سانحه (PTSD) و اختلال وسواسی – اجباری نیز استفاده میشود.
منابع: